مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و چهارم(مسابقه پرتاب وزنه)

من و بابام به ورزشگاه بزرگ شهر رفته بوديم . قرار بود كه بابام با قهرمان پرتاب وزنه مسابقه بدهد. بابام مشغول پرتاب وزنه شد. من هم مشغول توپ باز شدم. بعد هم فكري كردم. رفتم، از كاركنان ورزشگاه يك قوطي رنگ و يك قلم مو گرفتم. توپم را، به زنگ وزنه مسابقه، رنگ كردم. قهرمان پرتاب وزنه آمد. بابام و او به هم سلام كردند. با هم دست دادند. من هم رفت جلو. به قهرمان سلام كردم. گفتم: من هم حاضرم كه با شما مسابقه بدهم. وزنة انها خيلي سنگين بود. هر بار كه آن را پرتاب مي كردند، زياد دور نمي رفت. وزنه شان همه نزديكي ها به خاك مي نشست. آن وقت، چوب يك پرچم كوچك را در جايي كه وزنه به به خاك نشسته بود فرو مي كردند. با اين كار نشانه اي مي گذاشتن...
18 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و سوم(شباهت و خشم)

آقايي به ديدن بابام آمده بود. بابام و آن آقا مدتها با هم حرف زدند. من حوصله ام سر رفته بود. براي اينكه خودم را مشغول كنم، رفتم و يك صفحه كاغذ نقاشي و رنگ و قلم مو آوردم. گوشه اي نشستم وصورت آن آقا را نقاشي كردم. بعد هم آن نقاشي را بردم و به آن آقا نشان دادم. آن آقا نگاهي به نقاشي من انداخت و خنده اش گرفت. بابام هم آمد و نقاشي مرا ديد و از آن خوشش آمد. بعد هم به آن آقا گفت: صورت شما را نقاشي كرده است. ببينيد چقدر شبيه شما است! آن آقا، تا اين حرف را شنيد، اوقاتش تلخ شد و گفت: اين منم؟ من خوشحال بودم كه صورت آن آقا را آن قدر شبيه و خوب نقاشي كرده بودم. ولي آن آقا، تا چشمش به صورت خودش افتاد، عصباني شد و نقاشي مرا پاره پاره ك...
18 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت بيست و دوم(قهرمان ترسو)

آن روز، من و بابام داشتيم در بيرون شهر گردش مي كرديم. به جايي رسيديم كه سه نفر آماده شده بودند تا با هم مسابقه دو بدهند. به بابام گفتم: من هم مي خواهم با اينها مسابقه بدهم. بابام گفت: نه، پسرجان! اين مسابقه مال بچه ها نيست. در همين وقت، دوار مسابقه  با هفت تيرش يك تير هوايي شليك كرد. مسابقه شروع شد و دونده ها شروع كردند به دويدن. من هم با آنها شروع كردم به دويدن. بابام هم دنبال من مي دويد و مي گفت: اگر تو را بگيرم، حسابي كتكت مي زنم! من، از ترس بابام، آن قدر تندتند دويدم كه از همه دونده ها جلوتر افتادم. به خط پايان مسابقه رسيدم. مردم برايم هورا كشيدند و مرا روي دست بلند كردند. چون قهرمان مسابقه شده بودم، يك حلق...
18 تير 1390

داستانهاي منو بابام قسمت بيست و يكم(شادي دير رس)

بابام توي روزنامه خوانده بود كه آن روز، در ورزشگاه بزرگ شهرمان، يك مسابقه مهم فوتبال برگزار مي شود. كلاهش را سر گذاشت. دوربين عكاسي را هم به شانه اش انداخت. دست مرا گرفت و گفت: بيا برويم مسابقه فوتبال تماشا كنيم. من و بابام خوشحال بوديم كه به تماشاي مسابقه فوتبال مي رويم. خوشحال بوديم كه مي توانيم، مثل تماشاچيان ديگر، تا توپي وارد دروازه شد، بپريم هوا و فرياد بزنيم: گل! گل! رفتيم و رفتيم تا به در ورودي ورزشگاه رسيديم. ناگهان غصه دار شديم. كنار در، روي كاغذ، نوشته بودند: بليت تماشاي مسابقه تمام شده است! بابام هر چه از دربان ورزشگاه خواهش كرد، دربان اجازه نداد كه توي ورزشگاه برويم. من و بابام اوقاتمان تلخ شد. غصه دار كنار د...
18 تير 1390

من تو را برای .......

به ياد تو و براي تو. به ياد روزي كه تو را در گنجينه قلبم گنجانم و براي ديدن هر باره تو، لحظه‌ها را به تكاپوي دويدن انداختم. به ياد روزهايي كه عشق در قلبم شكفت و نام تو بر صفحه دلم نهفت و به ياد امروز كه به هرچه مي‌نگرم، تو را مي‌بينم و تو، كه در قاب چشمم تو هستي و بس. به ياد تو و براي تو. به ياد روزي كه تو را در گنجينه قلبم گنجانم و براي ديدن هر باره تو، لحظه‌ها را به تكاپوي دويدن انداختم. به ياد روزهايي كه عشق در قلبم شكفت و نام تو بر صفحه دلم نهفت و به ياد امروز كه به هرچه مي‌نگرم، تو را مي‌بينم و تو، كه در قاب چشمم تو هستي و بس.   من تو را براي عشق مي‌خواهم، براي به هم رسيدن، براي با ه...
17 تير 1390

داستانهای من و بابا قسمت بیستم(پرنده مزاحم)

بهار بود. من و بابام داشتيم توي باغچه خانه مان سبزي مي كاشتيم. باغچه را قسمت قسمت كرده بوديم. در هر قسمت آن يك جور سبزي مي كاشتيم. تازه كار كاشتن دانه هاي لوبيا را تمام كرده بوديم كه ديديم پرنده اي دارد لوبياها را، دانه دانه، از زير خاك بيرون مي آورد و مي خورد. من و بابام دويديم و پرنده را كيش كرديم و فراري داديم. بابام دوباره با شن كش خاك باغچه را هموار كرد. هنوز كارش تمام نكرده بود كه باز هم همان پرنده آمد و روي شاخه درختي كه توي باغچه بود نشست. بابام داشت لوبياها را، دانه دانه، مي كاشت. پرنده هم، از همان جا كه نشسته بود، داشت با دقت نگاه مي كرد تا ببيند كه بابام لوبياها را كجاها مي كارد. فكري كردم و آهسته رفتم پشت سر آ...
17 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت نوزدهم(آلبالوهای خوشمزه)

بابام هميشه مي گفت: پسرجان، تا مي تواني كتاب بخوان. انسان از كتاب خواندن خيلي چيزها ياد مي گيرد. يكي از روزهاي تابستان بود. پيش بابام رفتم و گفتم: بابا، يك كتاب به من بدهيد! بابام خيلي خوشحال شد كه من مي خواهم كتاب بخوانم. از قفسه كتاب يكي از كتابهايي را كه تازه برايم خريده بود بيرون كشيد و به من داد. نگاهي به كتاب كردم و گفتم: باباجان، اين را نمي خواهم. از آن كتابهاي بزرگ مي خواهم كه خودتان مي خوانيد. بابام تعجب كرد، ولي باز هم خوشحال شد. يكي از كتابهايش را به من داد، ولي يك كتاب ديگر خواستم و باز هم يك كتاب ديگر. آن سه كتاب خيلي بزرگ و سنگين را روي سرم گذاشتم و رفتم توي حياط. بابام راه افتاد و آمد تا ب...
17 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت هجدهم(شیر باسواد)

من و بابام داشتيم در بيرون شهرمان گردش مي كرديم. به نزديك باغ وحش رسيديم. يك شير ديديم كه توي يك قفس مخصوص بود. قفس شير را آنجا گذاشته بودند تا بيايند و آ نرا با اتومبيل مخصوص به باغ وحش ببرند. من و بابام از شيري كه توي قفس بود نمي ترسيديم. رفتيم جلو و سربه سر شير گذاشتيم. شير هم از ما خيلي خوشش آمده بود. ادا در مي آورد و ما را مي خنداند. كمي بعد، مردي كه سوار يك تراكتور بود از راه رسيد. همه حواسش به ما بود و جلوش را نمي ديد. ناگهان تراكتورش با قفس شير تصادف كرد. قفس شكست و شير از توي آن پريد بيرون. من و بابام ديگر از شيري كه توي قفس نبود مي ترسيديم. پا گذاشتيم به فرار. شير هم دنبال ما مي دويد. به يكي از خيابانهاي شهر رسي...
17 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت هفدهم(قد من و قد درخت)

بهار بود. نهال سيبي كه بابام آخر زمستان در باغچه خانه مان كاشته بود پر از جوانه شده بود. يك روز از بابام پرسيدم: اين درخت زودتر قد مي كشد يا من؟ بابام گفت: اگر يك سال صبر كني، خودت مي فهمي. آن وقت، بابام چكش و يك ميخ بزرگ برداشت. با هم به كنار درخت رفتيم. من كنار درخت ايستادم. بابام قد مرا اندازه گرفت و درست بالاي سرم، ميخ را با چكش به درخت كوبيد. بهار و تابستان و پاييز و زمستان گذشت و باز هم بهار آمد. در يكي از روزهاي بهار، باز بابام يك ميخ و چكش برداشت و گفت: يك سال گذشته است. حالا مي رويم تا ببينيم تو زودتر قد كشيده اي يا درخت! من و بابام به كنار همان درخت رفتيم. من كنار درخت ايستادم. ولي، هر چه كردم، سرم ب...
17 تير 1390

داستاهای من و بابام قسمت شانزدهم(سیگار آتش بازی)

نمي دانم چرا بعضي از اين بزرگترها براي بچه ها اسباب بازيهاي بد و خطرناك درست مي كنند! يكي از اين اسباب بازيها هم يك جور سيگار آتشبازي بود كه من يكي از آنها را خريده بودم. كار بد من هم اين بود كه آن سيگار آتشبازي را بردم و به بابام دادم. بابام داشت روزنامه مي خواند. سيگار را گرفت. آن را آتش زد و مشغول كشيدن سيگار شد. من هم همان جا نشستم تا ببينم كه صداي آتشبازي سيگار چه وقت بلند مي شود. چيزي نگذشت كه سيگار، مثل فشفشه، شروع كرد به فش فش كردن. بعد هم، مثل ترقه، صداي ترسناك ترق ترق كردن آن بلند شد. من از سر و صداي سيگار خيلي لذت مي بردم. بابام هم آن قدر سرگرم خواندن روزنامه اش بود كه توجهي به سر و صداي سيگار نداشت. ناگه...
17 تير 1390