داستانهاي من و بابام قسمت بيست و چهارم(مسابقه پرتاب وزنه)
من و بابام به ورزشگاه بزرگ شهر رفته بوديم . قرار بود كه بابام با قهرمان پرتاب وزنه مسابقه بدهد. بابام مشغول پرتاب وزنه شد. من هم مشغول توپ باز شدم. بعد هم فكري كردم. رفتم، از كاركنان ورزشگاه يك قوطي رنگ و يك قلم مو گرفتم. توپم را، به زنگ وزنه مسابقه، رنگ كردم. قهرمان پرتاب وزنه آمد. بابام و او به هم سلام كردند. با هم دست دادند. من هم رفت جلو. به قهرمان سلام كردم. گفتم: من هم حاضرم كه با شما مسابقه بدهم. وزنة انها خيلي سنگين بود. هر بار كه آن را پرتاب مي كردند، زياد دور نمي رفت. وزنه شان همه نزديكي ها به خاك مي نشست. آن وقت، چوب يك پرچم كوچك را در جايي كه وزنه به به خاك نشسته بود فرو مي كردند. با اين كار نشانه اي مي گذاشتن...
نویسنده :
مامان مانی
11:09